سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 اسرا - جنوبی بودن

خاطرات آبادان و ماهشهر

شنبه 88 آبان 9 ساعت 12:59 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم.

بسم الله الرحمن الرحیم ، هست کلید در گنج حکیم

 

مدت ها بود که دلم می خواست راجع به رازهای قلبی خودم بنویسم...

از آنچه که در زندگی روزمره برای هر فردی اتفاق می افتند...

و راجع به مصائبی که زندگی در جنوب به همراه دارد...

و راجع به شیرینی هایش...

راجع به خاطرات جنگ و سوت خمپاره ها...

 

و دل نگرانی هر روزه برای برگشتن پدر به خانه...

راجع به هواپماهای بعثی که بالای سرمان می پریدند...

و دلهره ی بعد از شلیک راکت ... که کجا را نشانه رفته...

لعنتی صاف می خورد به پتروشیمی ((ایران - ژاپن)).

درست همون جایی که بابام کار می کرد...

 

یادم اومد اون روزی رو که مرد همسایه روبرو ، زودتر اومد خونه

همینطور هم بقیه همکارایی که ایستگاه هفت پیاده می شدند...

اما بابا باهاشون نبود...

 

مرد همسایه یواشکی به مادرش که پیر بود و به سختی حرکت می کرد گفت:

واحد ((عظیم)) اینا رفت رو هوا...

 

می خواستم ازخوشحالی و نگرانی زمانی تعریف کنم که پدر غرق در خاک از اتوبوس شرکت پیاده شد...

و رد خون را دیدیم که لای موهای سیاه بابا خشک شده بود...

 

وقتی پدر از انفجار راکت در پتروشیمی تعریف می کرد همیشه نگران می شدی که فردا و فرداها چه خواهد شد...

 

می خواستم از آن روز بگویم که پدر به خانه برگشت و گفت جنگ تمام شد...

همان روز که مادر با اشتیاق به سمت رادیو رفت و با پدر ، گوش دادند...

 

و می خواستم به یاد بیاورم زمان اعلام اسامی آزادگان را که سراپا گوش می شدیم تا به دنبال اسم پسر همسایه بگردیم...

پسر همان همسایه سر کوچه...

و بگویم از نا امیدی ، بعد از اتمام اعلام...

 

و باز هم جنگ و صدای رادیو...

((شنونگان عزیز توجه فرمایید... شنوندگان عزیز توجه فرمایید ... رزمندگان اسلام بار دیگر حماسه آفریدند...))

و آژیرهای قرمز و زرد و سفید...

 

دوست دارم از شبهایی بگویم که می شنیدیم وانت گشت اعلام می کرد : ((ال کیو ...)) ... از لای پنجره نور میاد بیرون... زود بپوشونید...

 

چه روزهایی یادم اومد خدایا...

یاد شبی افتادم که ((عمو امرالله)) تو خونه چهارشنبه سوری رو برگزار کرد!

با جاروی عربی و سه تا بشقاب و زیر سیگاری!

 

و یاد روزهایی که اسرای عراقی را با هلیکوپتر به می آوردند پشت (( کمپ آ )) و می بردند...

آنها شنیده بودند که رژیم بعث با اسرا چه می کردند ، و از این می ترسیدند که مبادا اینجا هم چنین باشد...

این بود که شلوار بعضی هاشان خیس بود ، وقتی پیاده می شدند...

((الموت لصدام ... الموت لصدام! یا علی بن ابی طالب ... یا علی بن ابی طالب...

و پناه بردنشان به عکس امام خمینی رحمة الله علیه))

 

و همینطور یاد روزهای دورتر...

یادگاری از گذر ایام برای پدر و مادر...

یاد شب های آبادان...

 شب های حکومت نظامی...

شب به دنیا آمدن برادرم در بیمارستان آرین آبادان...

 

و شبی که سینما ((رکس)) آتش گرفت...

پدر و مادر می خواستند همان شب به سینما بروند...

 

خاطره ی دایی بزرگم که مدت ها مریض شد ، وقتی فهمید دوست چندین و چند ساله اش ساواکی بوده!

دایی بیچاره وقتی فهمید ، که دوستش به آمریکا فرار کرده بود...

الآن او صاحب یک هتل بزرگ در آمریکا شده...

در حالی که خانواده ی آنها در ایران پول زیادی نداشتند!

 

یاد روزهایی دورتر از آن هم به خاطرم آمد...

یاد روزهای بچگی بابای عزیزم...

 

بابا به یاد می آورد...

روزهایی که پدر بزرگ به پالایشگاه میرفت...

آن روزها شرکت نفت ، شرکت نفت بود...

حیف که دست انگلیسی ها بود...

 

و مادر به خاطرش رسید که پدر بزرگ در ((گارد شرکت نفت)) کار می کرد...

به او می گفتند ((گاردی))

او می توانست انگلیسی صحبت کند...

و هم بخواند و بنویسد...

اما فارسی را نه!

 

فقط در اواخر عمر که اندکی می توانست بنویسد و بخواند...

هنوز دستخط جد مادری ام را دارم...

از ابتدای صفحه تا پایان ، یک چیز نوشته...

((لا اله الا الله ، محمد رسول الله...))

(اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم)

مادرم نمی داند انگلیسی ها چه بر سر بابابزرگه آورده بودند که داغون شده بود...

 

بابا تعریف می کنه که بچه های آن روز (که امروز نوه دارند بعضی هاشان) ، از هم می پرسیدند:

از روی جوی (جوب) های بزرگ کنار پالایشگاه کی می تونه بپره؟

و همه جواب می دادند فقط شاه می تونه!

 

مادر تعریف می کنه از جنگ اول ایران و عراق...

همیشه و هر وقت جنگ میشه ، این آبادانه که اول قربونی می شه!

شب صدای جیر جیر شنی تانک ها همه را بیدار کرد...

دایی بزرگم از روی دیوار خونه بالا رفت...

و بعد بقیه رفتند روی پشت بوم...

اونجا همه ی همسایه ها هم بودند...

و برای سربازان دست تکون می دادند...

تانک های ارتشی و کامیون های نظامی...

قائله ای که زود تموم شد...

اما جنگ بعدی نه.

 

بیشتر وسایل خونمون رو عراقی ها دزدیدند...

رد پوتین های کثیفشون رو کف خونه مونده بود...

این را پدرم تعریف کرد...

این خاطره مال روزیست که یه سر رفته بود آبادان...

با هزار مکافات...

 

عموهام و دایی بزرگم هیج وقت آبادان رو ترک نکردند...

به رزمنده ها کمک می کردند...

دایی بزرگم وقتی بر می گشت خونه از شب تا صبح تو خواب حرف می زد...

((عظیم بپر تو آب... سیف الله بپر تو آب... خمپاره زدند... خمپاره زدند...))

بقیه هی بهش می گفتند: ((حسن خواب دیدی ... حسن خواب دیدی...))

 

بیچاره دایی حسن ، همه ی عمرش سختی کشید...

اما عمو سیف الله ایمانش قوی تر بود...

هم تو تظاهرات ، علیه شاه جنگید و با دایی حسن از دست مأمورا فرار کرد ؛

هم تو جنگ با هم بودند و چند بار تا نزدیک مرگ رفتند و برگشتند...

اما ماشاالله خم به ابروش نیاورد.

 

باز هم دوست دارم بنویسم... هر چند کسی نخونه...

اما اینا رو واسه بقیه می نویسم...

تا کوله بار خاطراتم رو سبک کنم...

 

فکر می کنم یه چیزایی هست که باید رو پشت بوم ها فریادشون بزنم...


نوشته شده توسط : ا.ع.ف

نظرات ديگران [ نظر]